پسرک بیآن که بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بیآن که بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مرد اما…
اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت: تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند.
اما پرنده شکار نبود.
پرنده پیام بود.
پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت:
کاش میدانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقه سنگریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید.
و هر حلقه در دل حلقهای دیگر است
و هر حلقه پارهای از زنجیر؛
و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مرد.
زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد.
و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد . . .
یه روز یه ترک بود ...
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.
شجاع بود و نترس.
در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، در برابر دیکتاتوری ایستاد.
او برای مردم ایران ، آزادی می خواست
و در این راه ، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند.
یه روز یه رشتی بود...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.
او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند
اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را
و برای همین در برابر ستم ایستاد
آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.
یه روز یه اصفهانی بود...
اسمش حسین خرازی
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.
کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.
یکی بود یکی نبود. یک بازرگانی بود یک طوطی داشت. یک روز بازرگان تصمیم گرفت برود سفر (صبر کنید، صبر کنید. تو را به خدا داستان را کناری نیندازید، این طوطی و بازرگان همان طوطی و بازرگان معروف نیستند) بازرگان میخواست برود، کیش، (حالا باور کردید) اهل خانه دور و برش جمع شدند و هرکسی چیزی از بازرگان میخواست. یکی شلوارجین، یکی عطر چارلی، یکی دوربین و ... بازرگان هم فقط سرش را تکان میداد و میگفت «باشد ... چشم ... حتماً ...» هرچه بهش میگفتند «لااقل یک کاغذی بردار و بنویس تا یادت نرود». بازرگان میگفت «لازم نیست، مطمئن باشید فراموش نمیکنم.»
بالاخره همه سفارشهایشان را گفتند. بازرگان هم از همه خداحافظی کرد و کیف سامسونتش را برداشت و راه افتاد. هنوز از در راهرو بیرون نرفته بود که صدایی شنید.
ـ به سلامت، خوش آمدید!
برگشت و طوطیاش را دید که در قفس به دیوار راهرو آویزان بود.
ـ اِ، تو اینجایی شکرقند! اسم طوطی شکرقند بود. تازه طوطی قصه من از طوطی قصه مولوی خیلی خوشگلتر و رنگوارنگتر و قیمتیتر بود و چون حوصله پرداخت داستانی ندارم، همه اینها را همینجا گفتم.
طوطی گفت: ای بیمعرفت!
بازرگان سرش را یکوری گرفت و گفت: جان تو یادم بود، ولی یکدفعه یادم رفت. خودت میدانی که چقدر سرم شلوغ است.
طوطی گفت: خوب، مرحمت عالی!
بازرگان گفت: حالا قهر نکن شکر قندم، بگو چی میخواهی برایت بیاورم؟
طوطی گفت: سلامتی، شما سالم برگردید بهترین سوغاتی برای من است.
بازرگان گفت: تعارف نکن همه یک چیزی خواستند، تو هم بگو چه میخواهی؟
طوطی بازهم تعارف کرد، ولی بالاخره با اصرار زیاد بازرگان گفت: من چیزی نمیخواهم، آخر من طوطیام، شلوار جین یا عطر چارلی به دردم نمیخورد؛ فقط اگر خواستی به جای سوغات، سلام مرا به طوطیهایی که بالای درختهای کیش دیدی برسان و بگو شکرقند گفت: روا باشد شما در آن جنگلهای خرم از این درخت به آن درخت بپرید و آواز بخوانید و من در اینجا، در کنج قفس، افسرده حال، روزگار بگذرانم؟
(راستی یادم رفت بگویم که بازرگان آدم باسوادی بود[!] و مدرسه هم رفته بود و قصه طوطی و بازرگان مولوی را هم در کتابهای درسی، هم در مثنوی معنوی خوانده بود.) به همین خاطر با شنیدن درخواست طوطی، بلافاصله نقشه او را فهمید، اما به روی خود نیاورد و گفت: فقط همین؟
اینکه چیزی نیست، حتماً میگویم. بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: آخ! دیرم شد. نیم ساعت دیگر هواپیما پرواز میکند. کیف سامسونتش را برداشت و خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز بازرگان، توی کیش، داشت میرفت به طرف بازار برای چند معامله نان و آبدار. اتفاقاً از خیابانی میگذشت که دوطرفش دو ردیف درخت بود. اتفاقاً چند تا طوطی روی درختها نشسته بودند. بازرگان حواسش به آنها نبود و داشت به راه خودش میرفت که یکی از طوطیها صدا زد: آهای بازرگان، پیامی، چیزی برای ما نداری؟ (اینکه چطور آن طوطیها فهمیده بودند بازرگان یک طوطی در خانه دارد، شاید هنگامی که بازرگان طوطی را در سفرهای قبل از مغازه میخرید، این طوطیها روی درختی که روبهروی آن مغازه بود، نشسته بودند.)
بازرگان گفت: نه.
طوطی گفت: هیچی؟
بازرگان کمی فکر کرد و یکدفعه یادش آمد و گفت: شکرقند چیز خاصی نگفت، فقط گفت اگر آنطرفها طوطیهایی دید بهشان بگو جای شما خالی!
طوطیها همه تعجبی کردند و یکی دیگر از طوطیها پرسید: واقعاً این را گفت؟
بازرگان گفت: آره، باور کنید!
طوطی دیگری گفت: مرده شویش را ببرند. لیاقت همان قفس را هم دارد، بهش بگو آنقدر توی قفس بمان تا بپوسی... بقیه طوطیها هم بازرگان را چپ چپ نگاه کردند. بازرگان هم خندید و خداحافظی کرد و به راه افتاد.
چند روز بعد به شهر خودش برگشت. وارد خانه که شد هرکسی را میدید، دست به پشت دست میکوبید و میگفت: آخ دیدی چی شد فراموش کردم سفارشت را بخرم! آنها هم زیر لب غرغر میکردند که «مثل همیشه، باز هم فراموش کرد» و برمیگشتند. بازرگان تا جلوی در راهرو پشت دستش کوبید و هی جمله بالا را تکرار کرد. وارد راهرور که شد، شکرقند گفت: آخر میدانم چی شد، فراموش کردی! بازرگان خندید و گفت: اتفاقاً نه، فقط سفارش تو را یادم بود که انجام دادم.
شکرقند با خوشحالی گفت: راست میگویی؟
بازرگان گفت: معلوم است که راست میگویم. من قولی را که به شکرقندم بدهم، فراموش نمیکنم.
شکرقند گفت: خوب، خوب بگو طوطیها را دیدی؟ پیام مرا به آنها رساندی؟ چه گفتند؟
بازرگان دوباره خندید: عجله نکن، عجله نکن. طوطیها را دیدم، پیام تو را هم به آنها رساندم.
شکرقند باز گفت: خوب، چه گفتند؟
بازرگان اخم کرد و گفت: راستش چطور بگویم.
شکرقند گفت: بگو دیگر باید چکار کنم؟
بازرگان با راحتی گفت: راستش دوستهایت خیلی بیمعرفتند، در جواب پیام تو یکی از آنها گفت مرده شویش را ببرند. لیاقت همان قفس را دارد. بهش بگو آنقدر توی قفس بمان تا بپوسی.
شکرقند پرسید: واقعاً این را گفت؟
بازرگان گفت: آره، باور کن.
شکرقند دوباره پرسید: فقط همین را گفتند؟
بازرگان جواب داد: آره. فقط همین را گفتند.
شکرقند با شنیدن این جواب به کف قفس افتاد. پاهایش رو به سقف، در هوا ماند و کلهاش یکوری شد. بازرگان چندبار او را صدا زد، اما شکرقند کوچکترین حرکتی نکرد. بازرگان کمی فکر کرد. بعد رفت و تمام در و پنجرههای خانه را بست، آنوقت شکرقند را از قفس بیرون آورد، ولی باز هرچه صدایش زد، تکانش داد و آب به سر و صورتش زد، فایدهای نداشت. شکر قند راستی راستی مرده بود. بازرگان برای اینکه خیالش راحت شود و رو دست نخورد، چالهای به عمق نیممتر در باغچه حیاط کند و شکرقند را در آنجا خاک کرد.
پادشاهی می خواست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت:
«در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود.
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او که کاری نمی کرد، فقط در گوشه ای نشسته بود. چگونه ممکن است او مسئله را حل کرده باشد؟»
مرد به جای پادشاه پاسخ داد:
«مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟
اگر سعی در حل مسئله ایی بکنی که آن مسئله وجود ندارد تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد».
روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.
پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید،
به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند،
بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم،
گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود،
او را با یک گوسفند جفت میکنم،
او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم،
او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند،
بعد آنها را میفروشم
با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم.
در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: آهای تو، مواظب باش.
آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بیچاره تازه فهمید که همش رویا بوده است.