یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
حتی جنازه ام برایش دردسر بود نیمه های شب مرا در عمق خاک گذاشت و رویم خاکی نریخت و هراسان رفت...او غسلم نداد او حتی با آب خون هایم را نشست شاید او هم در فلسفه غسل مانده!شب اولم بود و 1ساعت تنهایی سر کردم از خون هایی که روی گوشت بی جانم بود لذت می برم به چشمهای نیمه باز که خشکش زده بود نگاه می کردم می خواستم صورتش که قبل مال من بوده لیس بزنم هم مزه خوبش را بچشم هم صورتش را با زبانم لمس کنم من دست داشتم ولی زبانم دوست داشت این کار را کند خبری از موجوده نیمه زنده نبود بعد مردی آمد مردی که موهایش سفید نبود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود وتا به حال ندیده بودمش امدو بالای سرم نشست نمی دانم به چه فکر می کرد بعد دقیقه ها جسمی که مال من بوده را در اختیارش گذاشتم...
ادامه ی مطالب رو بخونید
ادامه مطلب ...
براساس یک ماجراى واقعى
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى که درهمسایگى ات دفن شده بودند.
ادامه ی مطالب رو بخونید
نیمهی تابستان تورنتو، نشسته روی صندلی کافهای خیابانی، مات روبرویش را نگاه میکند. حاشیهی جدول پیادهروی خیابان دراز، زیر نورماه تمام، مردی مست قیقاج میرود و تلوتلوخوران پیش میآید و پیش میآید و پیش میآید تا به ته راه میرسد و میایستد. سر که بلند میکند آسمان را نگاه کند، دود میشود و هوا میرود. بعد آنی در آن سر خیابان، دوباره پیدا میشود تا باز حاشیهی جدول پیادهرو، زیر نور ماه تمام، قیقاج برود و تلوتلوخوران پیش بیاید و پیش بیاید و پیش بیاید و همین که به ته راه رسید و ایستاد، دود بشود و هوا برود. بی جنبشی پلک میزند و پلک میزند تا مهتاب میپرد. باور نمیکنم! لبهایش جنبیدهاند اما حرف، بالا آمده از ته گودترین چاه دنیا، به زبان نیامده محو شده است. پیادهروی دیگر خیابان دراز روبرو آفتاب است. زنی، زل گرمای بعدازظهر، گاهی تند و گاهی به دو، میرود و میرود و میرود تا در دورترین نقطه، در روشنای کورکنندهی ته راه، دود بشود و هوا برود. بعد آنی در این سر خیابان، دوباره پیدا میشود تا باز، زل گرمای بعدازظهر، گاهی تند و گاهی به دو، برود و برود و برود تا در دورترین نقطه، در روشنای کورکنندهی ته راه، دود بشود و هوا برود. باور نمیکند خیابان روبرو همان خیابانی باشد که بعدازظهر دیروز گاهی تند و گاهی به دو در پیاده روی آن میرفته تا به قرار برسد. سر یکی از چهارراهها دیر و گرگرفته به او رسیده و به نیمخندهای از درازی خیابان شکوه کرده بود؛ نگاهش که به نگاه پرخندهی او گره خورده بود، خیابان و هر بهانه از یادش رفته بود. خیابان و پیادهروهایش را باور نمیکند. باور نمیکند مات شده باشد؛ آن هم وقتی که هیچ وقتش نبوده است. گلو و سینهاش از بس که سیگار کشیده است، میسوزند. چرا سفارش قهوهی داغ داده است؟ کاش قهوهی قجر میفروختند. لبهایش جنبیدهاند؟ زهری که خورده، کار را یکسره نمیکند. ذره ذره تهنشین میشود و خون توی رگهایش را سرب مذاب میکند. از دوار سر و کوب کوب شقیقهها پیش رویش تار و روشن میشود. مهتاب میپرد، آفتاب میآید. آفتاب میرود، مهتاب میآید. مرد مست و ماه و
بقیه در ادامه ی مطالب
ادامه مطلب ...