بدو بدو

هرچی بخوای

بدو بدو

هرچی بخوای

سنگسار تابستان

نیمه‌ی تابستان تورنتو، نشسته روی صندلی کافه‌ای خیابانی، مات روبرویش را نگاه می‌کند. حاشیه‌ی جدول پیاده‌روی خیابان دراز، زیر نورماه تمام، مردی مست قیقاج می‌رود و تلوتلوخوران پیش می‌آید و پیش می‌آید و پیش می‌آید تا به ته راه می‌رسد و می‌ایستد. سر که بلند می‌کند آسمان را نگاه کند، دود می‌شود و هوا می‌رود. بعد آنی در آن سر خیابان، دوباره پیدا می‌شود تا باز حاشیه‌ی جدول پیاده‌رو، زیر نور ماه تمام، قیقاج برود و تلوتلوخوران پیش بیاید و پیش بیاید و پیش بیاید و همین که به ته راه رسید و ایستاد، دود بشود و هوا برود. بی جنبشی پلک می‌زند و پلک می‌زند تا مهتاب می‌پرد. باور نمی‌کنم! لب‌هایش جنبیده‌اند اما حرف، بالا آمده از ته گودترین چاه دنیا، به زبان نیامده محو شده است. پیاده‌روی دیگر خیابان دراز روبرو آفتاب است. زنی، زل گرمای بعدازظهر، گاهی تند و گاهی به دو، می‌رود و می‌رود و می‌رود تا در دورترین نقطه، در روشنای کورکننده‌ی ته راه، دود بشود و هوا برود. بعد آنی در این سر خیابان، دوباره پیدا می‌شود تا باز، زل گرمای بعدازظهر، گاهی تند و گاهی به دو، برود و برود و برود تا در دورترین نقطه، در روشنای کورکننده‌ی ته راه، دود بشود و هوا برود. باور نمی‌کند خیابان روبرو همان خیابانی باشد که بعدازظهر دیروز گاهی تند و گاهی به دو در پیاده روی آن می‌رفته تا به قرار برسد. سر یکی از چهارراه‌ها دیر و گرگرفته به او رسیده و به نیم‌خنده‌ای از درازی خیابان شکوه کرده بود؛ نگاهش که به نگاه پرخنده‌ی او گره خورده بود، خیابان و هر بهانه از یادش رفته بود. خیابان و پیاده‌روهایش را باور نمی‌کند. باور نمی‌کند مات شده باشد؛ آن هم وقتی که هیچ وقتش نبوده است. گلو و سینه‌اش از بس که سیگار کشیده است، می‌سوزند. چرا سفارش قهوه‌ی داغ داده است؟ کاش قهوه‌ی قجر می‌فروختند. لب‌هایش جنبیده‌اند؟ زهری که خورده، کار را یک‌سره نمی‌کند. ذره ذره ته‌نشین می‌شود و خون توی رگ‌هایش را سرب مذاب می‌کند. از دوار سر و کوب کوب شقیقه‌ها پیش رویش تار و روشن می‌شود. مهتاب می‌پرد، آفتاب می‌آید. آفتاب می‌رود، مهتاب می‌آید. مرد مست و ماه و

بقیه در ادامه ی مطالب

ادامه مطلب ...